ابن ابیاصیبعه در کتاب عیون الانباء فی طبقات الاطبّاء از یکی از شاگردان رازی، به نام ابن قارن، نقل میکند: وقتی رازی از معالجه امیر خراسان- که بیماری سختی داشت- فراغت یافت، در راه نیشابور، به ده نیام رسید. کدخدای آن ده از رازی استقبال کرد و او را به منزل خود دعوت و از وی پذیرایی کرد و پسر خود را که مدتها بیمار و به استسقا مبتلا بود به رازی نشان داد.
رازی بیمار را معاینه کرد و چون بیمار از اطاق بیرون رفت، کدخدا عاقبت کار پسرش را از رازی سؤال کرد، رازی در جواب گفت:
بیمار درمان نخواهد یافت و امیدی به بهبودش ندارم، ولی راستش را به پسر نگفتم تا مبادا ناراحت شود. بنابراین چون نومید شدم، هر چه خواهد به وی بدهید.
پس از مدتی، مجدداً رازی به خراسان مراجعت کرد و از همان قریه گذارش افتاد. پدر بیمار از وی استقبال کرد. آنگاه که ملاقات پدر و رازی به عمل آمد، رازی از پدر بیمار بسیار شرمسار بود، به دلیل آنکه او را از مرگ پسر خبر داده بود. رازی بیم داشت از آنکه پدر بیمار با وی سرسنگین باشد، اما کدخدا رازی را به منزل خواند. رازی از رفتن به منزل کدخدا اکراه داشت، از طرفی، هر چه تفحص میکرد، امری که دلیل بر مرگ پسر باشد نمیدید.
روزی، پدر جوان به رازی گفت:
آن جوان را میشناسی؟
و اشاره به جوانی پرخون و نیرومند که تنی چند از غلامان و جوانان به خدمتش مشغول بودند کرد. رازی در جواب گفت: نمیشناسم.
پدر گفت:
این شخص پسر من است که موقع رفتن از اینجا مرا از زندگیاش مأیوس گردانیدی.
رازی بیاندازه متعجب شد. شرح قضیه را سؤال کرد. پدر گفت:
پس از آنکه از منزل خارج شدی، پسر دریافت که او را از زندگی نومید ساختی.
با خود گفت:
شکی ندارم که محمد زکریا با آنکه در طبابت یگانه عصر خود است مرا از حیات مأیوس داشته. حال اگر پدر اجازه فرماید، تمام غلامان و جوانان که در خدمت من هستند، مرخص شوند و فقط فلان دایه پیر را به خدمت برگمارم؛ چرا که مایل نیستم دیگران غیر از دایه در این موقع که من رفتنی هستم، در زحمت باشند.
من نیز به همان ترتیب عمل کردم. هر روز، برای دایه غذا و برای پسر هر چه میخواست تهیه میکردم. روزی، دایه برای خود غذای مضیره برد و آن را در کناری گذارد و برای حاجتی خارج شد و چون دوباره مراجعت کرد، دید آنچه در درون ظرف است سخت غلیظ و رنگش تغییر یافته. سبب را از پسر پرسید؟ او در جواب گفت:
وقتی تو بیرون رفتی، دیدم ماری به طرف ظرف غذا میخزد و چون به ظرف رسید از آن کمی خورد و دهان خود را بدان آلوده ساخت. من نیز به خود گفتم: چرا تا این حد رنج و درد کشم؟ من که مردنی هستم، بهتر آن است که از آن غذا بخورم و از رنج زندگی راحت شوم و چنان کردم و هر قدر توانستم خوردم که هر چه زودتر بمیرم. اکنون به محل خود برگشتم که تو (دایه) آمدی.
دایه گفت:
دیدم ظرف بر دست و غذا بر دهانش بود و فریاد کشیدم.
پسر گفت:
مبادا از آنچه که دیدی چیزی به کسی گویی و آنچه که در ظرف است، باید به خاک بسپاری، مبادا کسی از آن بخورد و باعث هلاکت دیگری گردد.
دایه نیز به همان شکل عمل کرد و نزد من آمد و مرا از واقعه آگاه ساخت. من سراسیمه به بالین پسر رسیدم، دیدم که در خواب است. امر دادم او را از خواب بیدار نکنند تا عاقبت چه شود؟
چون روز تمام شد، پسر به هوش آمد و از خواب بیدار شد و عرق شدیدی کرده بود. فوراً، حمام خواست. غلامان حمام حاضر کردند و شکمش اجابت کرد و از فردای آن روز نومیدی من بر او زیاده شد و پس از چند روز جوجه خواست. خوراک را به وی دادند. کمکم، نیرویش زیاد شد و شکمش به پشت چسبیده بود. ما نیز بیشتر امیدوار شدیم تا آنکه قوایش زیاد شد تا بدینجا که میبینی که مردی قوی و پرخون شده.
رازی بسیار متعجب شد و گفت:
در اوایل مذکور است که مستسقی اگر گوشت مار پیر چند ساله بخورد، شفا یابد. من نیز میدانستم و اگر میخواستم به تو بگویم که این درمان پسر است، تصور میکردی که میخواهم تو را از سر باز کنم و اگر مار را هم پیدا میکردی، از کجا میدانستی که چند سال دارد؟ بدین جهت ساکت ماندم و به تو حرفی نزدم.
منبع:
http://library.timclinic.ir/index.php/component/k2/item/22-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A8%D9%86-%D8%B2%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D8%B2%DB%8C.html
معرفی کتاب حفظ الصحه ناصری
معرفی کتاب «دایرة المعارف پزشکی اسلام و ایران»
بیمارستان ربع رشیدی :الگوی موفق شیخ فضل اله همدانی در مدیریت
حکایتی از رازی
سیدالحکماء مرعشی
کتاب عیون الانباء فی طبقات الاطباء
خدمات امیر کبیر در حوزه بهداشت
پدر واکسن ایران
زندگی نامه دکتر اعلم الدوله ثقفی
زندگی نامه پروفسور یحیی عدل
تاریخ داروسازی ایران(قسمت دوم)
تاریخ داروسازی ایران(قسمت اول)
تاریخچه دندانپزشکی در ایران
مدرسه طب ارومیه
[همه عناوین(68)][عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 50
کل بازدید :371282